رمان همخونه
فصل 10
بودن.
فرناز گفت بچه ها ساسان اومده. نرگس میتونی با ما بیایی . خونه ی عموم همون طرف شماست.
نرگس گفت نه یلدا تنها میشه. دیر وقته بهتره با هم باشیم.
یلدا گفت نه نرگسی برو. تو که راهت با اینا یکیه. چرا نمیری؟ من الان میدوم به این اتوبوسه میرسم. تو هم برو.
و در حالی که نرگس را بسوی اتومبیل ساسان هل میداد گفت زودباش....فرناز گفت یاالله نرگسی بجنب.
نرگس را علی رغم میلش سوار اتومبیل ساسان کرد ند و یلدا هم دوان دوان به ایستگاه رسید.
اما اتوبوس رفت. نم نم باران کم کم شدت گرفت .خیابان خلوت و خیس بود. سه تا دختر و یک مرد توی ایستگاه
بودند. اتوبوس دیگری که مسیرش با مسیر یلدا یکی نبود آمد. مسافران منتظر همگی سوار شدند و یلدا تنها ماند.
زیر سایبان ایستگاه ایستاد تا خیس تر نشود.باد سرد تنش را میلرزاند. در دل گفت خدا کنه اتوبوس بیاد.
ده دقیقه گذشت. اما خبری نبود. یک اتومبیل با دو سرنشین رد شدند. و بعد از چند ثانیه دور زد و دوباره
برگشت. به ایستگاه که رسیدند یکی از آندو بلند گفت سوار میشی؟
یلدا نگاه تحقیر آمیزی به آنها انداخت و دورتر ایستاد. اما پسر مزاحم منصرف نشد و همچنان با جملات
چندش آور از یلدا میخواست که همراهیش کند.
یلدا عصبانی و ترسان خیس از باران ناامید از به انتظار ماندن اتوبوس به خیابان آمد تا سواری بگیرد. اما اکثر اتومبیلها با سرعت عبور میکردند و فقط بیشتر او را خیس و گلی میکردند.
یلدا بسوی کیوسک تلفنی که نزدیک ایستگاه اتوبوس بود دوید و باعجله شماره ی شهاب را گرفت.
شهاب جواب داد الو.
الو سلام.
یلدا کجایی؟
شهاب توی ایستگاهم. اتوبوس هم نمیاد. میترسم ماشینهای دیگه رو سوار شم.
آخه این موقع توی این بارون اونجا چیکار میکنی؟
کلاس فوق العاده داشتم.
آخه چرا قبلش بمن خبر ندادی؟
یکی از سرنشینهای اتومبیل پیاده شد و بسوی یلدا آمد و بلند بلند شروع کرد به صحبت کردن...
شهاب گفت صدای کیه؟ کسی اونجاست؟
شهای یه پسره است. مزاحمه.
الان میام.
و بدون حرف دیگری قطع شد.یلدا میدانست که شهاب تمام سعی اش را برای به موقع رسیدن میکند.
برای همین دلش کمی گرم شد و آهسته آهسته به ایستگاه بازگشت.
پسری که هنوز داخل اتومبیل منتظر دوستش نشسته بود اعتراض کنان فریاد کشید و گفت امیر بیا .
خانم نازشون زیاده . منتظر الگانسن. بدو خسته شدیم.
اما دوستش سمجتر از آن بود که یلدا را رها کند و با وقاحت به دوستش گفت تو برو من پیش خانم خوشگله
میمونم تنها نباشن.
باز دقایقی به انتظار گذشت... یلدا بغض کرد ه و هراسان شده بود. احساس میکرد دیگر نمیتواند منتظر
آمدن شهاب بماند. برای همین به خیابان آمد و با خود گفت بارون بند اومدنی نیست.
اتومبیل سفید رنگی جلوی پایش ترمز وحشتناکی کرد. چند جوان که سرو صدای ضبط شان خیابان را برداشته
بود از او استقبال کردند. یلدا وحشتزده قدمی به عقب برداشت و پشیمان به ایستگاه برگشت.
پسرها با حالتهای غیر طبیعی داد میزدند و چیزهایی میگفتند.
یلدا که گریه اش گرفته بود پشت به آنها ایستاد . مغازههای اطراف تعطیل کرده بودند و تاریکتر بنظر میرسید.
پسری که کنارش ایستاده بود گفت گفتم بیا میرسونمت . تقصیر خودته.
یلدا طاقت نیاورد و گریه کنان گفت تو رو خدا برو ... تو رو خدا برو.
پسره که ظاهرا دلش سوخته بود گفت ناراحت نباش خودم ردشون میکنم برن.
و در حالی که بسوی اتومبیل خیز برمیداشت فریاد بلندی کشید. آقا برو.
اتومبیل کمی جلوتر رفت و باز ایستاد. پسره گفت خونه تون کجاست؟ ببین اگه منتظر اتوبوسی بهت بگم
دیگه اتوبوس نمیاد. ساعت نزدیک نوهه. اصلا میخوای برایت شخصی بگیرم؟
یلدا که به بن بست رسیده بود ناچار از اعتماد به پسرک گفت فقط بگو این اطراف آژانس داره یا نه؟
آژانس چیه؟ خودم میرسونمت تا در خونه تون. خونه تون کجاست؟
یلدا صحبت و اعتماد به او را بیفایده دید و دوباره از او فاصله گرفت و به خیابان رفت. اتومبیل دنده عقب گرفت و
یلدا ترسیده تر از قبل شروع به دویدن در طول خیابان کرد.
نمیدانست به کجا میدود. نمیدانست چرا میدود . فقط میخواست از آنها فرار کند. از همه ی آنها بگریزد
و صداهایشان را نشنود. با خود گفت تا چهارراه میدوم و اونجا از مغازه دارها آدرس آژانس را میپرسم...
و بخود امید میداد.
همانطور که در باران میدوید لحظه ای پشت سرش را نگاه کرد . گویی چند نفر توی ایستگاه با هم درگیر
بودند. بدون اهمیت به ان به دویدن ادامه داد.باد سرد و باران توی صورتش سیلی های پی در پی میزدند
اما او همچنان میدوید. پشت سرش اتومبیلی بوق زنان پیش آمد. کسی از درون اتومبیل صدایش کرد.
یلدا خانم... یلدا خام...
یلدا با نگرانی به اتومبیل نگاه کرد کامبیز بود اتومبیل متوقف شد و کامبیز پرید و گفت یلدا خانم صبر کنید. ماییم.
یلدا نفس نفس میزد. کنار خیابان مثل موجودی ناتوان نشست...
کامبیز گفت یلدا خانم شهاب با اونها درگیر شد... داره میاد. اونهاش من هم گفت بیام دنبال شما.
یلدا به خیابان خلوت چشم دوخت. شهاب دوان دوان پیش آمد . یلدا به زحمت برخاست و بسوی او دوید.
نگاه کامبیز بدرقه اش کرد... یلدا خیس و لرزان و گریان در آغوش شهاب جای گرفت. کامبیز سوار اتومبیل شد
و دنده عقب گرفت یلدا تا گردن زیر لحاف خزیده بود و با اینکه بیدار شده بود اصلا قصد بیرون آمدن از رختخواب را نداشت.
احساس رخوت دل انگیزی وجودش را گرفته بود.اما صدای تلفن بلند شد و چندین ضربه به در خورد.
بالاخره با اکراه از رختخواب بیرون آمد. ساعت نزدیک 11 بود. صدای شهاب را شنید که به تلفن پاسخ میداد.
پس شهاب هم نرفته. شاید اون هم گرفتار احساس رخوت دل انگیزی شده بود.
شهاب گفت یلدا تلفن...
یلدا با تعجب از اتاق خارج شد و با اشاره از شهاب پرسید کیه؟
شهاب هم آهسته گفت مادر کامبیز.
یلدا متعجب تر گوشی را گرفت و سلام و احوالپرسی کرد... مادر کامبیز برای عروسی کیمیا دعوتش کرد و
از او قول گرفت حتما برای عروسی بیاید... قرار بود کامبیز هم کارتها را بیاورد...
شهاب پرسید
چی میگفت؟
هیچی. میگفت برای عروسی کیمیا حتما برم.
بهت گفتم نمیخواد بری خونه ی اینا... حالا بیا و تماشا کن.
حالا مگه چی شده؟
فعلا هیچی . ولی از این اصرار خوشم نمیاد.اصلا چه لزومی داره برای عروسی خواهر کامبیز تو بیایی؟
یلدا با بیتفاوتی شانه ها را بالا انداخت و گفت خب نمی ام.
شهاب که تازه متوجه لحن صحبت خود شده بود گفت نه. مسئله اومدن با نیومدن تو نیست...
من...من دلیل این همه اصرار رو نمیدونم.
و باز یلدا با خونسردی گفت خب دلیل خاصی نمیخواد. من یک شب مهمون اونها بودم و باهاشون دوست
شدم. حالا اونها هم من رو دعوت کرده اند... اگه بنظر تو هم اومدن من درست نیست من اصلا فکر اومدن
رو هم نمیکنم.
در حالی که اینطور نبود. او خوب نقش بازی میکرد و میدانست که برای این جشن شهاب را با میترا دعوت خواهند
کرد. خیلی دوست داشت چهره ی شهاب را وقتی که کارتها را بدست میگیرد و نام دعوت شدگان را میخواند ببیند
خیلی دوست داشت ببیند شهاب چه خواهد کرد در کنار میترا در آن جشن چه خواهد شد و چه خواهد دید؟
آن هم با وجود تیموری. در واقع یلدا برای رفتن به جشن از همه بیتاب تر بود. اما میدانست اگر خود را مشتاق
نشان دهد ممکن است شهاب بر عکس عمل کند و مانع آمدنش بشود.
از طرفی برایش دشوار بود که حتی تصور کند تنها به آن جشن برود و شاهد آمدن میترا همراه شهاب باشد...
همانروز کامبیز برای دادن کارت دعوت به خانه ی شهاب آمد و یلدا با تعجب چهار عدد کارت دریافت کرد.
کامبیز گفت یلدا خانم این دو کارت برای دوستانتون هست.
یلدا با حیرت پرسید. فرناز اینا؟
بله . راستش فکر کردم شما تنهایی نمیاین و بهتره با دوستانتون دعوت بشین. یلدا خندید و گفت
آخه فکر نمیکنم اونا بیان.
اون با من . فقط بگین اگه اونا بیان شما میاین.
خب من که دوست دارم بیام. اما شهاب چی؟ اگه اون بدونه که دوستام هم دعوت شده اند شاید خوشش نیاد.
نه مطمئن باشید شهاب ناراحت نمیشه. اتفاقا اون هم دلش میخواد شما تنها نباشید. چون مجبورم تیموری
و میترا رو هم دعوت کنم. بهتره که شما با دوستانتون باشین.
خیلی به دردسر میافتین. اصلا اومدن من زیاد مهم نیست.
کامبیز با لبخندی خاص گفت برای ما که خیلی مهمه که شما باشین. مامانم رو که فکر کنم تا حدی شناخته
باشین...ازصبح من رو کچل کرده بس که سفارش کرده شما رو هرطور که هست بیارم.
مرسی . اگه فرناز اینا بیان خیلی خوب میشه.
شما فردا کلاس دارین؟
بله صبح تا ظهر.
خب من ساعت یک اونجام . خوبه؟
بله.
پس فعلا.
کامبیز سر ساعت یک جلوی در دانشگاه منتظر دختر ها بود. فرناز و نرگس که از قبل همه چیز را میدنستند
با روی باز از او استقبال کردند و کارتها را گرفتند. هر دوی آنها به اندازه ی یلدا هیجانزده نشان میداند و دلشان
میخواست میترا و تیموری را از نزدیک ملاقات کنند. دوست داشتند خانواده ی کامبیز را که یلدا آنهمه تعریف
کرده بود زودتر ببینند. برایشان شهاب و عکس العمل او در برابر تیموری و میترا بسیار هیجان انگیز مینمود.
تنها دغدغه شان راضی کردن پدر و مادر نرگس بود. برای همین یلدا و فرناز به خانه ی نرگس رفتند و فرناز با دروغ های
شاخدار و یلدا با اصرارهای بی پایانش بالاخره اجازه ی آمدن نرگس را به آن مهمانی گرفتند.
آنروز ها نرگس برای خانواده اش تا حدودی حکم میهمان را پیدا کرده بود . خواستگاری یونس کم کم به نتیجه
میرسید و پدر نرگس سعی میکرد از سختگیری های بی موردش کم کند و شاید یکی از دلایل راضی شدنش
به رفتن نرگس د رجشن عروسی همان وجود یونس بود.
هر سه گویی انگیزه ی جدیدی برای زندگی پیدا کرده بودند. بیست و ششم بهمن ماه نزدیک بود و آن سه
هر لحظه هیجانزده تر و مضطربتر مینمودند.
آنقدر سر کلاس در مورد نحوه ی پوشیدن لباس و کفش و آرایش و برخورد و ... صحبت میکردند که خسته
میشدند. اما وقتی یلدا به خانه میامد کمتر جلوی چشم شهاب ظاهر میشد و هر لحظه میترسید نکنه شهاب مانع
از آمدنش بشود.
تا بالاخره روز جشن هم رسید.
ازصبح زود تلفن بارها و بارها به صدا در آمد و کامبیز شهاب را به کمک طلبید. و شهاب صبح زود خانه را
به قصد منزل کامبیز ترک کرد.
قرار بود نرگس و فرناز بعد از ناهار به خانه ی شهاب بیایند و هر سه با هم آماده شوند تا ساسان برای بردنشان
بیاید . بالاخره بعد از ساعت ها هر سه آماده بودند. فرناز پیراهن سبز کاهویی به تن کرده بود. با آرایش مخصوص
به خودش. نرگس با پیراهن مشکی و آرایش خیلی ملایم و نامحسوس همراه با شال حریر مشکی برای
روی سرش.
یلدا نیز بعد از وسواس بسیار زیادی که در خرید لباس نشان داده بود لباس یاسی رنگ با شال هم رنگش
پوشید. لباسش بسیار زیبا و شیک بنظر میرسید که با کفشهای پاشنه بلند قشنگتر هم شد.
آرایش بسیار زیبا و دل انگیزی به چهره داده و موهای حلقه حلقه شده اش را دور خود پریشان کرد.
فرناز و نرگس غرق تماشای او لحظه ای از نگاه کردن به خود در آیینه دست کشیدند.
فرناز گفت بیشعور چقدر خوشگل شدی.
نرگس در حالی که دو انگشتی به میز میزد گفت واقعا ماه شدی یلدا.
فرناز گفت. وا اون چیه دیگه؟ لابد تو هم میخوای این رو سرت کنی.
یلدا خندید و گفت خب معلومه.
فرناز اعتراض کنان گفت شما دو تا میخواین آبروی من رو ببرید.
یلدا گفت به تو چه ربطی داره؟
آخه موهات که از جلو و پشت معلومه. یک دفعه سرت نکن راحت.
عیبی نداره . چون عروسیه همینطوری سرم میکنم. من اینطوری راحت ترم.
نرگس گفت راست میگه . فرناز خانم. ما که مثل جنابعالی نیستیم که هیچی حالیمون نشه.
فرناز بی اهمیت به آنها در حالی که آرایشش را غلیظ تر میکرد گفت .به جهنم. بذار مسخره تون کنند . به من چه.
یلدا وقتی شال حریر یاسی را روی موهای حلقه شده اش انداخت زیبایی اش دو چندان شد.
بخود لبخند زد و گفت خدایا شکرت. خدا کنه شهاب از لباسم خوشش بیاد...
زنگ در صدا کرد. یلدا از پنجره بیرون را تماشا کرد. کامبیز بود.
یلدا گفت .ای بابا این مگه کارو زندگی نداره؟
فرناز پرسید ساسانه؟
یلدا جواب داد نه کامبیزه.
نرگس گفت مگه عروسی خواهرش نیست؟ این موقع اینجا چیکار داره؟
یلدا گفت والله چی بگم...و به سوی گوشی آیفون رفت. بله.
سلام یلدا خانم.
سلام .حالتون خوبه.
مرسی .یلدا خانم تا کی آماده اید؟
ما تقریبا آماده ایم.
هر ساعتی آماده اید به من بگین میام دنبالتون.
نه متشکرم آقا کامبیز. قراره آقا ساسان بیان دنبالمون.
مطمئنا میاد؟
بله . فرناز اینا اینجان. حتما میاد.
باشه پس دیر نکنید.
راستی آقا کامبیز . شهاب کجاست؟
خونه ماست... (در حالی که میخندید ادامه داد)... حسابی ازش کار کشیدیم.
نمیاد آماده بشه؟
نه . از همونجا آماده میشه و میره خونه ی تیموری.
برای یک لحظه یلدا سکوت کرد.قلبش تند تند میزد و ساکت بود...
کامبیز ادامه داد .صبح کت و شلوارش رو گذاشت توی ماشین . شما نگران نباشین. همه چی خوبه.
پس دیر نکنید... کاری ندارید؟
یلدا بی رمق گفت نه مرسی.
کامبیز رفت و یلدا با آنکه صورتش به وسیله ی رنگ های زیبا و خوش بو آراسته و نقاشی شده بود اما نگاهش
غمگین به زمین خیره ماند.
فرناز گفت چی شد؟ شهاب کجاست؟
هیچی . خونه کامبیزه.
نرگس گفت نکنه ما اینجاییم نمیاد.
نه. آقا فکر همه چی رو کردند. لباسشون رو هم صبح با خودشون برده اند.
قراره آماده بشه و بره سراغ میترا اینا.
فرناز و نرگس وا رفتند.
فرناز گفت . لعنتی . آخه چرا اینجوری میکنه؟
نرگس گفت .نمیدونم. انگار خودش هم نمیدونه داره چیکار میکنه.
فرناز گفت یا شاید هم خوب میدونه.
یلدا عصبی و ناراحت بنظر میرسید. گفت بچه ها من میگم اصلا نریم. آخه برم چی رو ببینم.؟ برم که حرص بخورم
تحقیر بشم و اون میترای لعنتی رو ببینم که چه جوری خودش را برای شهاب لوس میکنه؟
نرگس در فکر بود...
فرناز با خشم گفت نه خیر . میریم. میریم. میریم که حرص بدیم. به خدا یلدا اگه من جای تو بودم میدونستم چیکار کنم
اگه شده با تمام پسرهای توی جشن میرقصیدم و میگفتم و میخندیدم تا حسابی بسوزونمش.
نرگس گفت خب . همه ی اینکارها رو بخاطر چی میکرد؟ آخرش که چی؟
فرناز گفت . یاالله . بلند شین. این همه به خودتون رسیدید که اینجوری بشینید و غمبرک بزنید؟
پاشین . بریم. یلدا بلند شو...
یلدا با بی میلی برخاست. جلوی آیینه رفت و دوباره زیبایی اش را که بنظر خود واقعا خیره کننده آمد در دل
تحسین کرد و بخود گفت فرناز راست میگه. حالا که اینهمه خوشگل کردم میرم تا حسابی اذیتش کنم.
هوا تاریک میشد. ساسان زنگ زد . دخترها با کفشهای پاشنه بلند خرامان خرامان قدم برمیداشتند.
فرناز گفت بچه ها یادتون نره سر راه دسته گلمون رو بگیریم.
دسته گل زیبایی که سه تایی سفارش داده بودند آماده بود. ساسان به زحمت آنرا بلند کرد و داخل اتومبیل
گذاشت. تا مقصد راه زیادی بود. برای اینکه عروسی خودمانی تر برگزار شود ویلای بزرگ و زیبای عمه ی کامبیز
را به آن اختصاص داده بودند.
اتومبیل ساسان متوقف شد و دخترها تشکر کنان پیاده شدند. کامبیز که گویی مدتهاست در انتظار است
بسویشان دوید. خوشامد گفت و با خوشرویی از آنها استقبال کرد و با اصرار فراوان ساسان را هم دعوت به
ورود کرد. اما ساسان با عذرو بهانه های زیاد نپذیرفت و آنها را ترک کرد و تاکید کرد که ساعتی قبل از پایان
میهمانی با او تماس بگیرند تا دوباره دنبالشان بیاید.
یلدا از هیجان میلرزید. پالتوی شیری اش را روی لباس زیبایش پوشیده بود.
کامبیز طوری به او نگاه میکرد که گویی برای اولین بار است او را میبیند...
سبد گل را از دست یلدا گرفت و گفت شما که خودتون گل هستید. چرا زحمت کشیدید؟>
فرناز دست نرگس را فشرد و گفت طرف رو داری؟
نرگس زیر لب غرید. دارمش.
کامبیز شیک و رسمی و اطو کشیده شده بود. در کنار یلدا قدم برمیداشت . رو به یلدا گفت یلدا خانم .متاسفانه
میهمانی ما مختلطه و شما اونجوری که باید فکر میکنم راحت نباشید.
یلدا لبخندی زد و گفت نه . مهم نیست. من فکرش رو کرده بودم. برای همین طوری اومدم که راحت باشم.
یلدا و کامبیز وارد سالن شدند. و فرناز و نرگس هم پشت سرشان میامدند.
یلدا احساس میکرد همه ی نگاهها او را همراهی میکنند.
خانمی بلند قد و سبزه رو بسویشان آمد و یلدا را صدا کرد و گفت سلام یلدا جون . چه عجب . بالاخره
اومدی. خیلی منتظرت بودیم.
یلدا با حیرت نگاهش کرد و در دل گفت خدایا این دیگه کیه؟ و ناگهان گفت سلام کتایون. خوبی؟
وای چقدر عوض شدی. نشناختمت.
کتایون لباس شیری رنگی بتن داشت و موهایش را بالای سر گنبدکرده و آرایش زنانه ای داشت که او
را بزرگتر از سن اش نشان میداد.
کامبیز گفت کتی .یلدا خانم و دوستانش رو هدایت کنید تا تعویض لباس کنند.
کتی به آنها خوشامد گفت و آنها را با خوشحالی به اتاقی هدایت کرد تا مانتوهایشان را در آورند.
یلدا شال یاسی رنگش را از کیف بیرون کشید و روی سرش انداخت. نرگس و فرناز هم آماده شدند.
کتایون دوباره بسراغشان آمد و با حیرت و خوشحالی به یلدا گفت وای چقدر خوشگل شدی. بیا بریم دیگه...
یلدا نگاهی به فرناز و نرگس انداخت...
کتایون ادامه داد کیمیا خیلی خوشحال میشه ببینه تو اومدی.
مگه کیمیا اومده؟
آره توی سالن اون طرف هستند. بیشتر مهمونها اون طرفند. شهاب هم اومده و چند دفعه سراغت رو گرفته...
گفتم هنوز نیومدی.
دست و پای یلدا دوباره به لرزه افتاد.
فرناز بازوی او را فشرد و گفت خب پس ما هم بریم دیگه.
کتایون با خوشحالی گفت آره زود باشین. اونطرف خیلی باحاله. بیشتر جوونها اونطرفند.
یلدا دوباره نگاهی بخود انداخت و با تکیه بر نرگس و فرناز راه افتاد. همگی به سالن اصلی رفتند.
میز و صندلی های متعددی گوشه گوشه ی سالن را پر کرده بود. سالن پر از نور و صدا و هیجان بود.
گروه ارکستر آنچنان مینواختند که همه را به رقص در آورده بودند. اما یلدا گویی همه چیز میدید هیچ چیز نمیدید.
مثل یک عروسک کوکی فقط دنبال آنها حرکت میکرد . تمام ذهنش پیش شهاب و میترا بود.
کتایون گفت میخواین اول بریم پیش عروس و داماد؟
یلدا گفت آره خوبه. بریم.
نرگس زیر گوش او گفت یلدا چیه؟ دوباره دستهات یخ کرده.
یلدا گفت نمیدونم. نرگس انگار تمام اعتماد بنفسم رو از دست دادم. احساس بدی دارم.
فرناز گفت خودت رو کنترل کن. هنوز که شهاب رو ندیدی.
کیمیا در لباس عروسی زیبا و با وقار شده بود. او هم مثل کتایون با نهایت خوشرویی با یلدا و دوستانش رو
برو شد. نیما هم پسر معقول و خوبی بنظر میرسید. بنظر یلدا آندو خیلی برازنده ی همدیگر بودند.
همگی به عروس و داماد تبریک گفتند . یلدا میدانست شهاب هرجا که نشسته باشد مطمئنا تا آن لحظه حتما
او را دیده است. برای همین خیلی خیلی مراقب رفتارش بود. میدانست که خیلی ها او را زیر نظر دارند.
کامبیز دوباره به آنها ملحق شد و گفت یلدا خانم بفرمایید اینطرف .. میز خالی هست.
یلدا نگاهش کرد ولبخند زد .نمیدانست چرا اینکار را کرد. گویی بطور ناگفته ای جنگ میان او و شهاب آغاز شده بود.
یلدا و بقیه سر جاهایشان نشستند و یلدا به محض اینکه سر بلند کرد چشمهای نگران شهاب را روی خود دید.
شهاب درست رو به روی او نشسته بود. یلدا بسختی آب دهانش را قورت داد و به ظاهر خیلی آرام نگاه از
شهاب برگرفت و بدون آنکه چیزی بگوید نگاهی به جمع انداخت.
دلش میخواست میترا را ببیند و به بچه ها نشانش بدهد. اما میترسید یکبار دیگر نگاه شهاب غافلگیرش کند.
یلدا کمی صندلی را جابجا کرد تا زیر نگاه شهاب نباشد. سر پایین آورد و آهسته گفت بچه ها شهاب اینا
میز روبرویی هستند. میترا رو هنوز ندیدم. اما فکر کنم همونجا باشه.
نرگس و فرناز هم که دیگر در نگاه کردن و رمزی صحبت کردن استاد شده بودند. یک به یک تایید کردند که
شهاب را دیدنهد.
فرناز گفت اوناهاش...لباس مشکیه.
میترا پیراهن دکولته ی مشکی بتن داشت. او هم موها را پشت سرش گلوله کرده بود. و طبق معمول
آرایش تند و اغراق آمیزش توی ذوق میزد.
یلدا گفت آره خودشه.
نرگس گفت وای خوایا . لباسش خیلی ناجوره.
یلدا با پوزخند گفت آخه خیلی متمدنه.
فرناز گفت شهاب که اینهمه از تو ایراد میگیره چرا به این چیزی نمیگه.همه ی بدنش معلومه.
یلدا گفت به جهنم. اصلا ولشون کنید. نمیخوام بهش فکر کنم.
فرناز گفت یلدا تیموری هم همونه که داره سیگار میکشه. نه؟
آره دیگه نگاهشون نکن...
نرگس گفت فرناز دیگه بسه.
پدر و مادر کامبیز برای خوشامد گویی کنار یلدا و دوستانش آمدند. یلدا از جا بلند شد و با مادر کامبیز روبوسی
کرد . پدر کامبیز هم پیش آمد و کلی ابراز خشنودی از بابت آمدن آنهانمود.
نرگس گفت یلدا این خانواده ی کامبیز و البته خودش انگار خیلی تو رو دوست دارن ها؟
یلدا که حواسش هنوز پیش شهاب بود گفت آره آره.
فرناز گفت حواست کجاست؟ فهمیدی نرگس چی میگی؟
یلدا در حالی که میکوشید جملات نرگس را بیاد بیاورد گفت چی؟
نرگس گفت پس چرا میگی آره آره؟
یلدا با شرمندگی خندید و گفت بخدا اصلا ذهنم مشوشه.
فرناز با حالت مسخره گفت آخی.
خب حالا نرگس مگه چی پرسید؟
فرناز گفت نرگس میگه خانواده کامبیز زیادی بهت ارادت دارند . چرا؟
یلد فکری کرد و گفت والله نمیدونم. خب مهربونند و من رو از قبل میشناشند.
نرگس گفت تو رو بعنوان کی میشناسن؟
یعنی چی؟
نرگس گفت تو رو بعنوان همسر شهاب میشناسن یا خواهرش؟
معلومه خواهرش.
فرناز گفت خب پس همه چی معلوم شد.
چی میگین شماها؟
فرناز گفت خودت بهتر میدونی.
شما اشتباه فکر میکنید.
یلدا از جوابی که میداد زیاد مطمئن نبود . او هم فکر میکرد خانواده ی کامبیز زیادی او را تحویل میگیرند. و اصرارشان برای
آمدن عروسی هم برایش عجیب بود. اما سعی میکرد اهمیت ندهد.
فرناز گفت یلدا بخدا این کامبیز هم امشب بدجوری نگات میکنه. من که میگم خانواده ی خوبی داره و خودش
هم که پسر خوبیه...
فرناز خواهش میکنم دوباره شروع نکن.
پسرها و دختر های شیک و بزک کرده وسط سالن میامدند و میرقصیدند و در آن میان پسری که میز کناری
یلدا و دوستانش را اشغال کرده بود توجه و نگاههای خاصی به یلدا میکرد.
کامبیز نزدیک آمد و لبخند زنان پرسید یلدا خانم دختر خانمها راحت هستید؟
مرسی . همه چیز هست.
کامبیز صحبت میکرد که پسر میز کناری به او ملحق شد و سلام و علیک کنان با یلدا و فرناز و نرگس همانجا
ایستاد و گفت کامی جان معرفی نمیکنید؟
کامبیز با نگاه غرنده ای به او گفت خانمها ایشون پسر خاله ام هستند. آقا سینا. و بدون معرفی یلدا و
بقیه او را با خودش برد.
فرناز گفت پسره از اون پرروهاست. بچه ها نمیرقصید؟ همینطوری مثل پیرزنها میخوایم اینجا بشینیم و بقیه
رو تماشا کنیم و غیبت کنیم.؟
نرگس گفت خیلی پررویی. مثل اینکه الان خودت داشتی غیبت میکردی.
من اصلا عادت ندارم بشینم.
یلدا گفت خب پاشو برقص.
راست میگی؟ ناراحت که نمیشی؟
یلدا خندید و گفت نه چرا نارحت بشم.؟ پاشو.
فرناز بلند میشد که شهاب از روبرو آمد. مثل همیشه جدی. درون کت و شلوار جذابتر پیش آمد و بدون کلامی
صندلی را پیش کشید و روبروی یلدا نشست.
دخترها دستپاچه شدند و سلام و احوالپرسی کردند.
شهاب بدون لبخندی یلدا را نگاه کرد و گفت راحتی؟
یلدا چقدر دلتنگ بود و چقدر حرض خورده بود. آزرده نگاهش کرد و باز دروغ گفت آره .راحتم.
خانمها شما هم راحتید؟ چیزی لازم ندارید؟
و بعد رو به فرناز کرد و گفت فرناز خانم اگر دوست دارید برقصید معطل نکنید... (و با لبخند خاصی ) نگاهش کرد.
و گفت اون وسط جا زیاده...
فرناز با شرمندگی خندید...
شهاب هنوز نگاهش به یلدا بود. نگاهی به میز کناری انداخت و سر پیش آورد. گویی عاقبت طاقت نیاورد.
و گفت این یارو پسر خاله ی کامبیز... زیادی رو داره. حواست باشه. و در حالیکه از جا برمیخواست گفت
اگه کاری پیش اومد صدام کنید و دور شد.
هر سه نفس راحتی کشیدند. هر سه یخ کرده بودند...
نرگس گفت خودش پیش یک نفر دیگه نشسته . از اونجا مراقب یلداست. بابا خیلی پرروهه.
یلدا هنوز حالت طبیعی نداشت. نگاه میترا روی خودش نفرت بار حس کرد. چشم به میزدوخت.
تیموری هم نگاهش میکرد. شاید آنها هم از آمدن شهاب پیش یلدا ناراحت بودند.
خواننده ی ارکستر همه را به رقصیدن با یک آهنگ شاد شاد دعوت کرد. فرناز با شنیدن آهنگ طاقت نیاورد.
و بالاخره به گروه رقصندگان ملحق شد.
کامبیز جای خالی فرناز را پر کرد. شهاب نگاهش روی کامبیز ماند.
کامبیز گفت یلدا خانم عکس نمی اندازید؟
یلدا لبخندی زد و گفت من؟
آره با عروس و داماد فعلا توی اتاق بغلی عکسهای دسته جمعی میاندازند. شما هم بیاین.
نه.(و باز خندید)ا
چرا؟
آخه من چرا عکس بیاندازم؟
کتایون هم آمد و گفت میای . کامی؟ یلدا خانم بلند شین بریم و عکس بیاندازیم.
یلدا که اصرار آنها را جدی دید گفت نه نه . آخه مناسبت نداره. من چرا عکس بیاندازم؟
کامبیز گفت ما دلمون میخواد با شما عکس داشته باشیم. مگه نه کتی؟
کتایون جواب داد به خدا کیمیا صد بار ازم خواسته که صدایت کنم بیایی. ناراحت میشه. عروسه.
آخه نرگس تنها میمونه. فعلا نه.
کامبیز گفت نرگس خانم هم میان. چند لحظه بیشتر طول نمیکشه.
نرگس گفت برو من اینجام زوی میای...
یلدا که رد کردن درخواست کتی و کامبیز را بیفایده میدید با اکراه از جای برخاست. شهاب نگاهش میکرد...
یلدا بی اراده به دنبال کامبیز راه افتاد.
مادر کامبیز به استقبال آمد و گفت یلدا جون اومدی؟ بیا اینجا کامی تو هم بیا کنار کیمیا بایستید.
یلدا و کامبیز کنار عروس و داماد ایستادند و عکس گرفتندو.
یلدا خجالتزده بود . احساس بدی داشت. فرناز راست میگفت. گویی همه چیز اشتباهی شده بود. حالا دیگر
مطمئن بود آنهمه توجه خانواده ی کامبیز به او بی دلیل نباید باشد. اما از خود کامبیز تعجب میکرد و باز میگفت
شاید کامبیز از نیت خانواده اش واقعا بیخبر است.
یلدا به میز خودشان بازگشت. عصبی بود.
نرگس گفت چی شده؟
فرناز که از رقص سرخ شده بود گفت بابا اینا بدجوری بهت پیله کردند. یلدا.
یلدا گفت هیچی . یک عکس انداختم و اومدم. انگار همه چی قاطی پاتی شده. دارم از این وضع دیوونه میشم.
نرگس میوه ای پوست کند و بدست یلدا داد و گفت امشب به هیچ چیز فکر نکن.
میترا بارها و بارها از جا برخاست و در میان رقصندگان خود را تکان داد.
فرناز گفت میترا رو از نزدیک دیدم. مثل جادوگرها آرایش کرده. انگار میخواد تئاتر بازی کنه.
حالا دیگر تمام سالن پر شده بود و مهمانی گرمتر و صمیمیتر .
یلدا صدای فرناز و نرگس را از میان جمعیت و نوای موزیک بسختی میشنید.
جوانان همه به وجد آمده بودند و شادمانی مینمودندو.
شهاب کنار یلدا جای گرفت وگفت با عروس و داماد عکس انداختی؟
یلدا لبخند زنان گفت آره مجبور شدم... و شهاب ادامه داد توجیه جالبی نیست.
یلدا از این که دید شهاب از هر فرصتی استفاده میکند و در پی بهانه چیزی برای پیش آمدن و نشستن در کنار
اوست در دل احساس شادمانی کرد.
شور هیجان جوانان و سالن او را هم بوجد آورده بود و دیگر نگران بودن میترا و پدرش در کنار شهاب نبود.
شهاب و کامبیز گوشه ای صحبت میکردند... دخترها و پسرها دایره ی وسط را خالی نمیگذاشتند و یلدا از همه ی
آنها خوشحالتر و امیدوارتر کف میزد و شادمانی میکرد.
تیموری که گوشه ای ایستاده بود و یلدا را نظاره گر بود پیش آمد و کنار میز آنها ایستاد. نگاه خیره ای به یلدا
کرد و سری تکان داد و زیر لب اعلام آشنایی کرد.
یلدا علی رغم میلش از جای برخاست و عرض ادب کرد و سلام داد.
تیموری گفت سلام خانم . احوال شما؟
فرناز و نرگس هم با او سلام و علیک کردند. تیموری بدنبال جمله ای بود برای اینکه سر حرف را با یلدا باز کند.
او بعد از دیدن یلدا در خانه ی شهاب همیشه از ناحیه او احساس خطر میکرد. چون میدانست یلدا دختری نیست
که بشود به سادگی از او گذشت. مخصوصا که پنج ماه هم را شهاب زندگی کرده بود. برای همین در پی
چاره ای بود تا به گونه ای خود یلدا را بطور غیر مستقیم از نیتی که دارد آگاه کند. تیموری کنار آنها ایستاده
بود و از هر دری چیزی میگفت.
شهاب که از کامبیز کمی فاصله گرفت کامبیز توانست تیموری را کنار یلدا و بقیه ببیند گفت هی شهاب.
شهاب برگشت و نگاهش کرد وسری تکان داد و گفت چیه؟
کامبیز اشاره ی نامحسوسی بسوی تیموری و بقیه کرد. شهاب بسرعت سر چرخاند و با دیدن تیموری و یلدا
دلش فرو ریخت. او هم میدانست تیموری بدون هدف خاصی دور و بر یلدا نمی پلکد.
کامبیز پیش آمد و گفت شهاب این مرتیکه با یلدا چیکار داره؟
شهاب که با دقت به دهان تیموری چشم دوخته بود گفت نمیدونم.
کامبیز گفت بهتره بری اونجا.
شهاب بدون کلامی به تیموری پیوست و تیموری با دیدن او بطور اغراق آمیزی تحویلش گرفت و گفت به به
آقای داماد آینده. بفرمایید قربان... بفرمایید اینجا. بنده داشتم با خواهر خوانده ی گرامیتون چند کلام اختلاط میکردم.
فرناز و نرگس و یلدا سکوت تلخی کرده بودند و یلدا نگاه رنجیده اش را به شهاب دوخت. شهاب هم در سکوت دست
و پا میزد و نمیدانست چه کند. اما تیموری دست بردار نبود.گویی کمر همت را بسته بود تا یلدا را از پا در بیاورد.
و خاکستر ناامیدی را برای همیشه روی تک شعله ی گرمابخش قلبش بپاشد. برای همین از دور میترا را که
هنوز با پسر خاله ی کامبیز چیک تو چیک میرقصید صدا کرد و فراخواند.
میترا با اکراه پیش آمد. خودش را گرفته بود و به یلدا نگاه نمیکرد. سلام و علیک سرسری با دوستان یلدا کرد و
دست شهاب را گرفت.
تیموری گفت دخترم آدم توی این شلوغی نامزدش رو تنها می ذاره؟ اون هم نامزد به این خوش تیپی
رو که روی هوا میزنند.
یلدا تحمل شنیدن این حرفها را نداشت و اصلا نمیدانست چه عکس العملی نشان دهد.
نرگس و فرناز با نگاه مسخ شده مقابلشان را خیره بودند.
میترا خنده ای عشوه گرانه کرد وگفت اولا مگه خودم زشتم که خیالم ناراحت باشه. در ثانی من به نامزدم
مطمئنم. هر چند که حلقه اش را از همه پنهان میکنه.
شهاب سرخ شده بود و به یلدا چشم دوخته بود. یلدا نیز خیره به میز پوزخندی بر لب داشت.
کامبیز هم گه نگران مینمود به جمع آنها پیوست و گفت خانمها آقایان سر میزهاتون باشین شام میارن.
اما تیموری هنوز میخواست میخ را محکمتر بکوبد . گفت چشم . چشم آقا کامبیز . اول بگذارید من یک
قول از یلدا خانم و این دوستانشون برای عروسی میترا اینا بگیرم بعدا.
دل همگی به نوعی به تپش بود...
تیموری رو به یلدا گفت خب یلدا خانم باید به من قول بدی برای عروسی میترا و شهاب حتما تشریف بیارید...
دوستانتون هم همینطور . و رو به شهاب پرسید البته با اجازه ی آقا شهاب . از نظر شما که اشکالی نداره.
شهاب نفسی لرزان کشید و سکوت کرد. دیگر به هیچکس نگاه نمیکرد.
تیموری ادامه داد خب یلدا خانم . دقیقا میافته برای اردیبهشت ماه... ان شاءالله که موقع امتحانات نیست...
یلدا لبخندی زد و گفت نه
تیموری مصرانه پرسید پس قول دادید.
یلدا جواب داد نه . من قول ندادم. اما گویا شما جایزید هر طوری که دوست دارید برای دیگران تصمیم بگیرید.
دل نرگس و فرناز خنک شد. میترا با خشم یلدا را نگاه کرد .تیموری سرخ شد و شهاب نفس عمیقی کشید.
کامبیز خندید وگفت بفرمایید شام رو آوردند.
لبخند از روی لبهای یلدا رفته بود و نمیدانست چه میخورد.
فرناز گفت آنقدر با غذات بازی نکن. سرد شد. یک کم بخور . تو که خوب جوابش رو دادی .. واقعا سوسک شد.
نرگس خنده اش گرفت و گفت فرناز راست میگه.
یلدا عصبی بودو غرغر میکرد. مرتیکه چقدر پرروهه. میگه خواهر خونده ات.
آخه لعنتی من که الان عقد کرده ام . تو به من میگی خواهر خونده. اونوقت دختر خودت که هیچ ربطی به شهاب
نداره رو میکنی زنش.
نرگس گفت اون میخواست زرنگی کنه شاید اگه تو هم یک دختر داشتی و موقعیت شهاب رو میدونستی
همین کار رو میکردی.
یلدا گفت من متنفرم از اینکه خودم رو به کسی تحمیل کنم. اگه دختر داشتم هیچوقت اینطوری بی ارزشش
نمیکردم. من نمیدونم حالا چه گیری به شهاب داده؟
فرناز گفت خب ما نمیدونیم تا قبل از اومدن تو شهاب با اونها چطور رابطه ای داشته. مطمئنا اینقدر سرد نبوده.
یلدا فکری کرد و گفت آره راست میگی. حتی الان هم جرات نمیکنه روی حرف تیموری حرف بزنه.
بچه ها من فکر نمیکنم هیچوقت شهاب بتونه حرفی بزنه یا خلاف چیزی که تیموری میخواد عمل کنه.
و با ناراحتی ادامه داد. خودم رو سر کار گذاشتم. آخرش هم تیموری و میترا ریشخندم میکنند.
نرگس گفت من هم موندم چرا شهاب هیچی نمیگه. حداقل از یک جایی شروع کنه.
فرناز گفت لابد شهاب هم بیمیل نیست.
نرگس چشم غره ای رفت و اشاره ی نامحسوسی به یلدا کرد که ملاحظه ی یلدا را بکند و باعث رنجش
بیشتر ش نشود.
فرناز ادامه داد البته خب تیموری هم سنی ازش گذشته . شهاب نمیخواد آب پاکی روی دستش بریزه.
نرگس گفت آره . شاید شهاب مجبوره اینطور دست به عصا راه بره.
یلدا گفت آره عزیزم آخرش هم دست به عصا دست به عصا سر سفره ی عقد با میترا میشینه.
فرناز گفت غلط میکنه . تا تو راضی نباشی که نمیتونه.
یلدا گفت من کی ام؟ من که تا یک ماه دیگه بیشتر مهمون خونه ی شهاب نیستم.
فرناز گفت واقعا تو فکر میکنی حاج رضا تا آخر اسفند ماه طلاق تو رو میگیره؟
یلدا گفت شک نکن. در ثانی من آدمی نیستم که دیگه منتظر بمونم. خدایا فقط یک چیزی از ت میخوام.
اون هم اینه که به من ثابت کنی شهاب واقعا چی توی قلبشه و میخواد چیکار کنه. بخدا اگر ذره ای حس کنم
به میترا تمایل داره میزنم زیر همه چیز وتمام. دیگه از این همه تحقیر و نگرانی خسته شدم.
مادر کامبیز و کتایون نزدیک میشدند...
یلدا یواش گفت وای باز اومدند. حوصله شون رو ندارم.
بعد از شام هم مهمانی ادامه داشت اما ساسان دیگر آمده بود و یلدا و دوستانش آماده شدند و از عروس و
داماد خداحافظی کردند. یلدا اصلا سمت شهاب و تیموری نرفت. خانواده ی کامبیز او را دوره کرده بودند.
کامبیز گفت یلدا خانم شما که مجبور نیستید الان برید . کسی خونه نیست. من خودم شما رو میبرم.
پدر و مادر کامبیز هم همین را خواستند و شهاب را صدا کردند...
شهاب گفت بله.
پدر کامبیز گفت شهاب جان . یلدا خانم که توی خونه تنها هستند شما هم که مجبورید جور نامزد خودتون
رو بکشید .پس اجازه بده یلدا جان رو آخر شب کامبیز برسونه.
شهاب نگاهی به یلدا انداخت . جلو آمد و دست دور شانه ی او گذاشت و او را کنار کشید و توی چشمهای
او نگاه کرد و پرسید دوست داری بمونی بعد با کامبیز بری؟
یلد باز دلش میخواست گریه کند. اصلا تحمل نگاه و صحبت او را از نزدیک نداشت. دلش هزاران تکه میشد.
ولی سعی کرد پاسخ دهد . گفت نه . شهاب من با فرناز اینا برم راحت ترم. تو رو خدا تو یک چیزی بگو.
من نمیتونم درخواستشون رو رد کنم.
شهاب با مهربانی به او لبخند زد و گفت هر چی تو دوست داری... من هم زود یام. اصلا نگران نباش .
فقط در رو از داخل قفل کن. من هم قول میدم تا یکی دو ساعت دیگه خونه باشم.
شهاب رو به پدر و مادر کامبیز کردو تشکر کنان از آنها خواست اجازه بدهند که یلدا با دوستانش برود.
کامبیز جلو آمد و گفت شهاب تو که اینجایی. یلدا تنها میمونه.
شهاب زیر لب غرید . مطمئن باش من از تو نگران ترم. لازم نیست به زحمت بیافتی.
یلدا وقتی به خانه رسید سرش مثل یک دیگ بزرگ سنگین شده بود. لباسهایش را عوض کرد و صورتش را کاملا شست.
چای دم کرد و نماز خواند . سر نماز کلی گریه کرد. حرفهای تیموری و سکوت شهاب دلش را بد جوری خالی
کرده بود. خسته تر از آن بود که بیدار بماند. خوابش برد.
صبح با صدای زنگ تلفن بیدار شد .ساعت 9 بود. گوشی را برداشت. نرگس بود که گفت الو یلدا . سلام.
سلام خوبی.
خواب بودی؟
آره . اما خوب کردی زنگ زدی . خیلی کار دارم.
خیلی کارهات رو بذار کنار. امروز کار بزرگتری برات دارم.
چیکار؟
میتونی بیای خونه مون؟
چی شده؟
هیچی . امروز بابا اینا میرن قم. تا شب هم نمیان. من هم گفتم شما بیایید خونه مون دستی به خونه بکشیم
آخه فردا خانواده ی یونس اینا میان خونه مون.
خبریه؟
فکر کنم بله برونه.
یلدا جیغ کشید و گفت وای نرگس. تبریک...تبریک.
فصل 49
روز بیست و هشتم بهمن ماه بود . خوشحالی زاید الوصف یلدا و فرناز اشک به چشمان نرگس آورد.
نرگس عکس یونس را به آنها نشان داد.
یلدا پسندید و گفت آخی مثل خودته. همیشه شوهرت رو همینجوری تصور میکردم. انگار از خیلی قبل میشناسمش...
فرناز گفت آره. مبارکه.
نرگس گفت مرسی. و خندید.
یلدا گفت نرگس چه احساسی نسبت بهش داری؟
نرگس سری تکان داد و با چشمهای خجالتزده اش که گویی میخندید گفت والله دقیقا نمیدونم . خب یک آدم
جدیده. برام هیجان آوره که باهاش حرف بزنم یا حتی بهش فکر کنم. وقتی هفته ی قبل برای اولین بار باهاش برخورد
کردم و حرف زدم نمیدونم ازش بدم نیومد. اما فکر نمیکردم قضیه به این زودی جدی بشه.
یلدا گفت به نظرت آروم و مظلومه یا معمولی؟
نه . خیلی هم آروم و مظلوم نیست. یک کمی بذله گو هم هست. چند بار میون حرفهامون چیزهایی گفت که خنده م گرفت.
فرناز پرسید . وضعشون خوبه؟
بد نیست. خودش که فعلا دانشجوهه. اما خب . پدرش مغازه داره و یک خونه ی دو طبقه دارن. خب تک پسره...
فکر کنم بهش برسن. دو تا هم خواهر داره . مثل شهابه دیگه.
باز دل یلدا هوری پایین افتادو در دل گفت خوش بحال میترا. کوفتت بشه میترا. واقعا شهاب برات خیلی زیاده...
فرناز گفت آهای باز تو کجایی؟
یلدا پوزخندی زد.
نرگس گفت خب تو بگو یلدا . دیشب شهاب کی اومد؟
نمیدونم...نمیدونم اصلا اومد یا نه؟ نمیدونم.
فرناز و نرگس که متوجه حالت پریشان یلدا شده بودند با نگرانی به او چشم دوختند.
نرگس گفت یعنی دیشب اصلا نیومد؟
فکر نمیکنم. البته شاید هم بی سرو صدا آمده و صبح رفته. من اصلا امروز توی اتاقش نرفتم. تو که زنگ
زدی سریع آماده شدم و اومدم.
فرناز گفت خب بابا. خیالم راحت شد. پس احتمالا اومده تو ندیدیش.
راستش دیگه میخوام برام مهم نباشه کی میاد و کی نمیاد. اصلا میاد یا نه.
فرناز گفت چرا؟ بخاطر حرفهای تیموری؟
هم آره هم نه. خب شهاب خودش خیلی ساکته.
نرگس گفت اصلا این تیموری اجازه ی حرف زدن به اون بیچاره رو میده؟
آخه تا کجا؟ راستش دیشب خیلی فکر کردم. این عشق نفرین شده است. مثل اینکه عاقبت نداره. به زور که نمیشه کاری کرد.
نرگس گفت اینقدر ناامید نباش . بخدا توکل کن. هر چی اون بخواد همونه.
ولی یلدا دیشب توی مهمونی کنار هم چقدر به هم می اومدین. یک لحظه بخودم گفتم جفت تو خود شهابه
و نه هیچ کس دیگه.
یلدا با خوشحالی کودکانه ای خندید.
فرناز گفت ولی این کامبیزه هم خیلی جذابه.
نرگس گفت خب منظور ؟
فرناز جواب داد من فکر میکنم بدش نیاد که یلدا و شهاب از هم جدا شن.
یلدا نگاهش کرد و گفت چی میگی؟ کامبیز همیشه من رو راهنمایی کرده چیکار کنم که شهاب رو از دست ندم.
فرناز چانه بالا انداخت و گفت این مال خیلی وقت پیش هاست. دیشب کامبیز بهت جور دیگه ای نگاه میکرد.
نگو نفهمیدی.
یلدا فکری کرد و گفت آخه بعیده. نمیدونم. شاید خانواده اش در مورد من حرفی زده باشن. خب کامبیز هم
شاید کمی تحت تاثیر اونها قرار گرفته.
نرگس گفت اگر ازت... نه ولش کن.
فرناز گفت من هم میخواستم همین رو بپرسم.
یلدا گفت فکرش رو هم نکنید. همه ی اینها در حد یک تصوره. اون هم از نوع احمقانه اش. حالا بریم سراغ کارهای نرگس.
یلدا با گفتن این جمله صحبتها را معطوف یونس و فردای آنروز کرد.
تا عصر که آنجا بودند دکوراسیون خانه ی نرگس بطور کلی عوض شد. و نرگس با هیجان به ایده های آندو گوش
میکرد و دست بکار میشدند. کلی خنده و شوخی و عرق کردند تا بالاخره از نتیجه ی کارشان راضی شدند.
در آخر یلدا کلی یادآور شد که نرگس سوالهای مهمی از یونس بپرسد. حتی چند سوال هم برایش یادداشت کرد.
فصل 50
روز بیست و نهم بهمن ماه نرگس با حرارت هرچه تمامتر وقایع شب گذشته را برای یلدا و فرناز تعریف میکرد
و آندو با سوالهای پشت سر هم نرگس را گیج کرده بودند.
نرگس هیجانزده و خوشحال بود و یلدا در چشمان نرگس برق زندگی را میدید.
نرگس گفت خلاصه قرار شد برای بعد از ماه محرم و صفر عقد کنیم.
یلدا گفت الهی که همیشه همینطوری شاد باشی.
فرناز گفت باز این مادر بزرگ اظهار فضل کرد. ولی واقعا کی فکرش رو میکرد که نرگس زودتر ازما دست بکار بشه؟
نرگس معترض گفت بابا یلدا که از همه زودتر اقدام کرد.
و با نگاه به چشمهای غمدار یلدا از حرفش پشیمان شد.
فرناز با زیرکی حرف را عوض کرد و گفت بیشعورها . من جا موندم.
یلدا خندید وگفت تو که میگفتی خیالت از بابت محمد راحته؟
فرناز گفت بره گم شه. تا اون تخصصه بگیره پدر من در اومده...
یلدا گفت خب کسی که شوهر پزشک میخواد باید جور این چیزها رو هم بکشه.
فرناز گفت من غلط کردم . به خدا اصلا برام مهم نیست که چی میخونه.
یلدا گفت اما برای پدر و مادرت خیلی مهمه.
فرناز گفت آره خب . نرگس جون تکلیف جنابعالی هم که معلومه.و ناخواسته چشم به یلدا دوخت.
یلدا که نگاهش بسیار جدی شده بودگفت من هم تکلیفم رو روشن میکنم. مطمئن باشید . حالا بلند شین
الان کلاس شروع میشه.
و از جا برخاست و جلوتر از آنها بطرف کلاس رفت. سهیل دم در کلاس ایستاده بود. گفت سلام خانم یاری.
یلدا بی رمق گفت سلام . راستی آقای محمدی بعد از کلاس کارتون دارم. اگر وقت دارید؟>
سهیل مشتاقانه گفت بله. حتما.
نرگس دوباره غرغر میکرد. گفت آخه چی میخوای بهش بگی؟ دختر اینقدر لجباز نباش.
بخدا اونطوری که شماها فکر میکنید نیست. فقط میخوام راحتش کنم که دیگه بمن فکر نکنه. همین.
چرا الان؟ مگه نگفتی دو ماه دیگه بهش جواب میدی؟
که یک ماهش هم گذشته.
منظورم اینه که وقتی از جانب شهاب مطمئن شدی. اون وقت...
نرگس تو دیگه چرا؟از خودم بدم میاد که این همه مدت این بیچاره رو سر کار گذاشتم. در صورتی که
میتونست با یک نفر دیگه روزهای خوبی رو داشته باشه.
فرناز گفت سپیده رو میگی؟
خفه نشی تو فضول.
فرناز خندید و به نرگس گفت نگفتم بهت؟
نرگس رو به یلدا گفت بهرحال میل خودته. هرطور که صلاح میدونی.
آنروز بعد از پایان کلاس یلدا با فرناز و نرگس خداحافظی کرد و کنار سهیل قدم زنان راهی شد.
سهیل گفت کارها برعکسه. امروز من ماشین نیاوردم.
اتفاقا انطوری بهتره.
آخه سردتون میشه. بریم بک جایی...
شما سردتونه؟
سهیل لبخندی زد و گفت من الان هیچی حالیم نیست.
یلدا شرمنده از حرفهایی که در نظر داشت به مقابلش چشم دوخت. از اینکه جواب رد به سهیل بدهد غمگین بود.
بخود گفت آره شهاب هم همین احساس رو نسبت به من داره که تا حالا من رو سر کار گذاشته و چقدر در حق
من بدبخت ظلم کردهو. من نمیخوام مثل شهاب باشم.
سهیل گفت دفعه ی قبل هم نیومدین یکجا بشینیم و چیزی بخوریم.
باشه بریم. ولی جایی که خیلی نزدیک باشه.
حتما.
و به کافی شاپی در همان نزدیکی رفتند.
فصل 51
نرگس و فرناز که صحبتهاشان حول وحوش یلدا و سهیل بود نرم نرمک از دانشگاه بیرون زدند و چهره ی آشنای
کامبیز را که جلوی در منتظر ایستاده بود و به آنها لبخند میزد را دیدند.
نرگس زیر لب گفت ای وای هر وقت این یلدا ی بیچاره با سهیل قرار داره اینا پیداشون میشه.
حواست باشه چیزی نگی. دفعه ی قبلی شهاب کلی با یلدا دعوا کرده بود.
فرناز خاطر نشان کرد کف حواسش هست.
کامبیز جلو آمد و سلام و احوالپرسی کردند. دخترها بخاطر پذیرایی آنشب حساب تشکر کردند.
کامبیز هم متقابلا برای آمدن آنها تشکر کرد و گفت یلدا با شما نیست؟
فرناز گفت یلدا رفتت خونه. یک کمی زود رفت. مثل اینکه کار داشت.
نرگس گفت البته نگفت که کی میره خونه. گویا جای دیگه ای کار داشت.
کامبیز متفکر مینمود. گفت یعنی شما نمیدونید کجا کار داره. کتابی چیزی میخواست بخره؟
نرگس جواب داد کتاب هم میخواست بخره . ولی خودش گفت کار دیگری هم داره...
کامبیز گفت باشه تشکر... بفرمایید برسونمتون.
آنها تشکر کردند و با خداحافظی از کامبیز جدا شدند.
فصل 52
یلدا زیر نگاه مشتاق سهیل کلافه مینمود. کمی از شیر قهوه اش را نوشید و عاقبت شروع کرد .
آقا سهیل ماه گذشته اگر یادتون باشه به شما گفت به من فرصت بدین تا بیشتر فکر کنم...
سهیل لبخندی زد و گفت گفته بودید دو ماه.
یلدا گفت :بله . اما شرایط جوریه که فکر میکنم نیازی نیست یک ماه دیگه صبر کنم.
سهیل بیقرار و منتظر مینمود...
یلدا ادامه داد آقا سهیل من هیچوقت نخواستم کسی رو آزار بدم یا سر کار بذارم.
اگه اینهمه طول کشیده برای اینه که هیچوقت به ازدواج جدی فکر نمیکردم تا اینکه ماه گذشته شما با خودم
صحبت کردین و من بهتون گفتم اگر عاشق نباشم با شما ازدواج خواهم کرد. اما حالا به این نتیجه رسیدم که
اگر عشق نباشه نمیتونم... نمیتونم زندگی خوبی داشته باشم. نمیتونم توانایی خوشبخت کردن همسرم
رو داشته باشم. پس این خیانته که با توجه به روحیاتی که در خودم میشناسم باز بدون عشق ازدواج کنم.
سهیل با نگاهی دلمرده و سرد به یلدا خیره بود. حرکت تند چشمهای عسلی اش روی صورت و چشمهای
یلدا یلدا را معذب کرده بود...
سهیل گفت یعنی جوابتون منفیه؟
یلدا نگاهش را به میز دوخت و سر را به علامت تایید تکان داد.
سهیل التماس وار گفت ولی من چیزی از شما نمیخوام. من نمیخوام که شما عاشقم باشی.نمیخوام که
عاشقانه حتی نقش بازی کنید.
یلدا نگاهش جدی شد و گفت همه ی قشنگی زندگی مشترک به اینه که دو نفر به هم عشق بورزید و همه ی
عشق شما به کسی که مثل یک صخره سرد و سنگه . شاید بیشتر از چهار یا پنج ماه طول نکشه.
مطمئن باشید که یک روز وقتی ببینید تمام عشق و علاقه و صداقتتون رو برای کسی گذاشته اید که ارزشش
رو نداره اونوقت عاصی میشین و اگر مجبور باشید در کنار کسی تا آخر عمر زندگی کنید این عصیان جای
خودش رو به بی تفاوتی و نهایتا به نفرت میده. شاید الان متوجه حرفهای من نباشین.
شاید بقول معروف اونقدر داغ عشق باشین که به سرمای یک طرفه اش فکر نکنید اما این رو بدونید سرمای
عشق یکطرفه بیشتر از گرما و لذت اونه. سرمایی که آدم رو نابود و حقیر میکنه..(باز اشک در چشمهای قشنگش غلطید).سهیل
که جدیت و صداقت را در نگاه و کلام یلدا میدید نگاه از او برگرفت و اخمها را در هم کرد...
یلدا گفت از من متنفرید؟
سهیل زهرخندی بر لب آورد و سری تکان داد...
یلدا گفت ولی من مطمئنم روزی نه چندان دور از من ممنون میشی.
من هیچوقت نمیتونم شما رو فراموش کنم.
حتی اگر کسی شما رو عاشقانه دوست داشته باشه؟ و این رو بهتون ثابت کنه؟
مگه خودتون همین الان نگفتی که عشق یکطرفه بدرد نمیخوره؟
آره. اما وقتی مطمئن باشی کسی توی دلت نیست یا برعکس کسی که توی دلته دوستت نداره... اونوقت
موضوع فرق میکنه. وقتی آدم عاشق کس میشه بطور ناخودآگاه توی دلش فکر میکنه طرف مقابل هم درست
همون احساسات رو نسبت بهش داره و همین فکر و خیال باعث میشه تا آدم برای خودش رویا ببافه و توی رویا
یک عمر زندگی کنه. و وقتی آنروی سکه رو ببینه ضربه ی سختی میخوره. اما وقتی مطمئن بشه که طرف عاشقش
نیست باز ناخواسته دلش سرد میشه. شاید طول بکشه. اما سرد میشه و اونوقت اگر یک نفر بیاد که قدر اون
همه عشق رو بدونه و متقابلا بتونه عاشق باشه آدم همه چیز رو فراموش میکنه.
سهیل ساکت بود اما هنوز منظور یلدا را نمیدانست. عاقبت پرسید شما چیز خاصی رو میخواین بگین؟
یلدا بی مقدمه گفت سپیده...سپیده دوستتون داره.
سهیل که یک لحظه گویی خون توی صورتش دوید با تعجب به یلدا نگاه کرد و گفت کدوم سپیده؟
سپیده نیکزاد.
سهیل ناباورانه به یلدا نگاه کرد.
یلدا لبخند زد و گفت خیلی هم خواهان داره. خودتون که باید بدونید. نگذارید از دستتون بره. سپیده دختر
فوق العاده ایه . مثل شما صادق و مهربونه. و همونطوریه که شما دوست دارید.شیطون.
سهیل هنوز متعجب بود. هیچوقت به سپیده فکر نکرده بود.
سهیل گفت سپیده از شما خواسته که...
یلدا مهلت نداد و گفت نه نه اصلا.
پس شما از کجا اینقدر مطمئن هستید؟
من با سپیده دوستم. درسته که زیاد با هم نیستیم . اما من برای فهمیدن این موضوع نیاز به زمان زیادی
نداشتم. مطمئن باشید که عاشق شماست و چیزی هم به کسی نگفته. اینرو هم از قبل بگم که من بخاطر
دونستن این موضوع نیست که بشما جواب منفی دادم. من واقعا شرایط ازدواج رو فعلا ندارم.
اما من میتونستم تا هر وقت که شرایطش رو پیدا کنی صبر کنم.
ارزشش رو نداره.
برای من داره.
ولی تصمیم من عوض نشدنید.
دقایقی بعد چشمهای سهیل رفتن یلدا را نظاره گر بودند و هر قدر که یلدا احساس سبکی میکرد. سهیل
سنگین شده بود.
یلدا در راه بازگشت به خود گفت حالا نوبت خودمه.نباید فرصت رو از دست بدم. شاید بهتر باشه با شهاب
جدیتر صحبت کنم. و باز خیلی زود از این فکر منصرف شد. و گفت نه اینطوری ممکنه خیلی بیرحمانه برخورد
کنه. داغون میشم. جراتش رو ندارم. خداکنه شهاب خونه باشه. احساس میکنم خیلی وقته که ندیدمش.
چقدر دلم براش تنگ شده...
یلدا آنقدر در افکار مختلف غرق بود که ندانست چه وقت به در خانه رسیده است. صدایی آشنا از پشت
سر آمد. سلام یلدا خانم.
یلدا برگشت . کامبیز بود. گفت سلام حالتون چطوره؟
خوبم مرسی. چقدر دیر کردین؟
منتظرم بودین؟
یک ساعتی میشه.
کاری داشتین؟
بله...
یلدا که اصلا حال وحوصله نداشت حالا مشتاق شنیدن بود . با خود گفتت حتما راجع به شهابه و حتما
ماجرای جدیدی رخ داده.
پیش آمد و گفت شهاب کجاست؟
کامبیز خیلی صریح گفت میترا رو برده دندانپزشکی.
یلدا چهره اش به سفیدی گرایید. لبهایش بی اختیار لرزید و سرش اندکی گیج رفت.
کامبیز با اینکه متوجه یلدا بود اما بروی خود نیاورد وگفت حالا سوار میشین؟(و اشاره به اتومبیلش کرد)ا
یلدا که تنفس کردن هم برایش دشوار بود گفت اما...
زیاد طول نمیکشه.
باشه.
یلدا سوار اتومبیل شد.کامبیز اتومبیل را روشن کرد و دور زد و تا سر کوچه رفت. اما تا خواست از کوچه خارج شود
اتومبیل شهاب به داخل کوچه پیچید.
رنگ از روی کامبیز رفت...
یلدا گفت شهابه.
کامبیز گفت لعنتی. عجب شانسی داریم ها.
یلدا متعجب پرسید چیزی شده آقا کامبیز؟
کامبیز دستپاچه گفت نه نه. فعلا هیچی . ببیند اگه شهاب پرسید کجا میرفتی میگی میخواستی کتاب بخری
و من هم اومده بودم دنبال شهاب وقتی تو رو دیدم ازت خواستم که تا کتابفروشی برسونمت. باشه؟
یلدا ترسید . با خود گفت خدایا. اینجا چه خبره؟چرا کامبیز اینطوری رفتار میکنه؟ جریان چیه؟
شهاب غضبناک از داخل اتومبیل به آنها چشم دوخته بود.
کامبیز برایش دستی تکان داد و دوباره زیر لب گفت حالا پیاده شو. فقط جز این نگی.
من فردا ساعت 3 میام دانشگاهتون. خداحافظ.
یلدا متحیر از حرفهای کامبیز در اتومبیل را باز کرد و پیاده شد. شهاب بوق زد و شیشه را پایین داد و گفت
کجا میرفتی؟
کامبیز از درون اتومبیلش فریاد زد دیگه هیچ جا میرم خونه.
شهاب هنوز مشکوک و متعجب نگاهش میکرد . گفت بیا کارت دارم.
کامبیز گفت بعدا بهت زنگ میزنم. بابا زنگ زده و گفته بیا کمکم توی مغازه... و دستی تکان داد و اتومبیل
را از سر کوچه خارج کرد.
یلدا پیاده بسوی خانه بازگشت. شهاب هم پشت سرش آمد.
یلدا با خود گفت همه دیوونه اند. شاید هم شهاب و میترا خانم دسته گلی به آب داده اند که میخواست بهم بگه.
شاید میترا حامله است. و از این فکر نزدیک بود توی پله ها بیافتد.
شهاب گفت کجا میرفتی؟>
هیچ جا . من میخواستم کتاب بخرم. کامبیز هم اومده بود دنبال تو که من رو دید و گفت میرسونمت.
این کتاب خریدنهای تو تمومی نداره.
یلدا خنده اش گرفت . شهاب راست میگفت. یلدا تنها بهانه اش برای جایی رفتن و دیر آمدن و غیره
کتاب خریدن بود.
شهاب که معلوم بود مجاب نشده است گفت اگه کامبیز با من کار داشت پس چرا رفت؟
من از کجا بدونم.
توی ماشین چی بهت میگفت؟
یلدا دستپاچه گفت . میگفت کتایون خیلی سلام رسونده و این حرفها.
شهاب داد زد کتایون بیخود کرده با...
چرا فریاد میزنی؟
یلدا تو واقعا این همه ساده ای یا خودت رو به حماقت زدی؟
یلدا که عصبانی شده بود گفت تو حق نداری به من توهین کنی.
من حق دارم هر کاری بکنم.
یلدا پوزخندی زد وگفت تو هیچکاری ازت ساخته نیست بجز این سوال و جوابهای مسخره که دیگه داره
اذیتم میکنه.
شهاب بجوش آمده بود. نفس نفس زنان گفت چیه؟ چشمت به خانواده ی پر مهر و محبتش افتاده؟
منظورت چیه؟
صدای زنگ تلفن مانع از ادامه ی بحث شد. یلدا که نزدیک تلفن بود گوشی را برداشت .صدای تیموری را شناخت.
یلدا گفت الو.
تیموری گفت الو... گوشی رو بده به شهاب.
یلدا از رفتار تحقیر آمیز و بی ادبانه ی تیموری عصبی تر شد وگفت من منشی داماد شما نیستم.
یکبار دیگه زنگ بزنید تا خودش جواب بده. و گوشی را قطع کرد.
شهاب گفت کی بود؟
یلدا با غضب در حالیکه به اتاقش میرفت گفت پدر خانم آینده تون.
شهاب مستاصل و عصبی در حالی که خود را روی مبل می انداخت گفت لعنتی.
تیموری دوباره زنگ زد و شهاب جواب داد الو سلام.
شهاب این دختره چی میگه؟
هیچی . هیچی . بفرمایید.
میترا رو نیاوردی خونه؟
دکترش گفت کارش تا ساعت 6 طول میکشه.
پسرم دوباره برو . تنها نمونه.
شهاب علی رغم میلش گفت باشه.
شهاب جان راستی میترا رو شب ببر خونه ی خودت.
شهاب که جا خورده بود گفت چرا؟
آخه امشب چند تا از رفقای قدیم میان پیش من. من هم سرم با اونها گرمه. میترا هم تنهاست . بخاطر
دندونش نگرانم. پیش تو باشه خیالم راحته...
آخه...
تیموری مهلت نداد و گفت خب شهاب جان . من کار دارم. دیگه مزاحم نمیشم . میترا رو ببر پیش خودت و
مواظبش باش. خداحافظ. و قطع کرد.
یلدا روی تخت نشست و سر را میان دو دست فشرد . نگاهش به قفسه ی کتابها افتاد و با خود گفت
خدایا چقدر درس نخونده دارم. با این اوضاع چجوری کنار بیام. خدایا داغون شدم. دیوونه شدم. یک کاری بکن.
شهاب در اتاق را زد و داخل شد. بسیار عصبی بود.دستی داخل موها کشید و کنار یلدا نشست.
نمیدانست چگونه بگوید. اصلا نمیدانست گفتنش درست است یا نه.؟
شهاب نفس پر صدایی کشید و گفت یلدا میترا امروز جراحی دندون داره. پدرش از من خواسته بیارمش اینجا.
گویا خودش مهمون داره و نگران دخترشه. از نظر تو ایرادی نداره... میترا امشب بیاد اینجا؟
یلدا به مرز جنون رسیده بود . فکری کرد...نه اصلا نمیتوانست حتی فکر کند. به خود گفت این لعنتی واقعا
من رو احمق فرض کرده. ببین کار به کجا رسیده . اون وقت من هنوز تو خیالات و اوهام زندگی میکنم.
شهاب بار دیگر پرسید. نظرت چیه؟
یلدا با اینکه از درون ویران بود. نگاهش کرد وگفت من چیکاره ام؟
خونه ی توست. من برام فرقی نمیکنه.
شهاب رنجیده نگاهش کرد و از جا برخاست و رفت.
یلدا به فرناز زنگ زد و گفت الو فرناز.
سلام یلدا تویی؟
فرناز من امشب نمیتوانم توی این خونه بمونم. میخواستم بیام پیش شما.
خب بیا.نه من میام دنبالت...آخ جون. راستی مگه شهاب خونه نیست؟
فعلا ولش کن . میام پیشت و بهت میگم.
پس حاضر شو ما اومدیم.
نه . من با آژانس میام . خداحافظ.
یلدا به سرعت لوازم شخصی اش را که برای آن شب لازم داشت جمع کرد و راهی شد.
به محض دیدن فرناز بغضش ترکید و خود را در آغوش او انداخت. احساس بیکسی بیچاره اش کرده بود.
فرناز هراسان پرسید. یلدا چی شده؟ برای چی گریه میکنی؟
یلدا فقط هق هق میکرد . بالاخره بعد از مدتی نفسی تازه کرد و همه چیز را برای فرناز تعریف کرد.
فرناز بحدی عصبی شد که برای لحظه ای یلدا را رها کرد و سرش را در دست گرفت و نشست.
گویی نمیدانست چه بگوید. چه بگوید تا اندکی از رنج یلدا را بکاهد. اصلا نمیتوانست لحظه ای خودرا بجای
او بگذارد. سر را بلند کرد و با تعجب گفت یعنی الان میترا خونه ی شماست؟
یلدا تصدیق کرد و سر تکان داد.
هر دو بقدری مستاصل بودند که بناچار به نرگس زنگ زدند. نرگس هم با شنیدن آن حرفها از دهان فرناز ناراحت
شد . اما حالاسه تایی فکر میکردند.
یلدا که دلش میخواست نرگس هم پیشش بود پشت گوشی ناله کرد نرگس چیکار کنم؟ دارم خنگ میشم.
نرگس سعی داشت آرامش کند. یک ساعت با او حرف زد.
یلدا آرامتر مینمود. بیاد قول و قرار کامبیز افتاد و دلشوره گرفت. حتما کامبیز حرفهای مهمی برای گفتن داشت.
بالاخره با نرگس خداحافظی کردند.
مادر فرناز که نگران شده بود پشت در اتاق فرناز آمد و گفت فرناز جان شام آماده است میایید پایین یا بیارم بالا؟
فرناز گفت مامان میشه بیاری بالا؟
یلدا گفت من نمیخورم. تو هم برو پایین بخور.
فرناز گفت تو حرف نزن. فعلا پاشو یک آبی به صورتت بزن . داری از حال میری.
تلفن زنگ زد و فرناز گوشی را برداشت و بسردی سلام و احوالپرسی کرد و به یلدا چشم دوخت.
بعد از ثانیه ای گفت شهابه.
یلدا با اکراه گوشی را گرفت و گفت الو.
کجایی ؟ چرا رفتی اونجا؟
نمیخواستم مزاحمتون باشم.
شهاب عصبی حرف میزد. گفته بودم بدون اجازه ی من خونه رو ترک نکن. اگر مخالف اومدنش بودی خب میگفتی.
شهاب من اینجا راحتم . تو هم راحت باش.
ببین یلدا دوست ندارم شب جایی بمونی . مخصوصا اونجا.
یلدا بی رمق گفت شهاب برای فردا کلی درس دارم . اجازه دارم قطع کنم؟
فردا صبح کلاس داری؟
آره...
باشه مواظب خودت باش.
خداحافظ.
خداحافظ.
آنشب یلدا تا دیر وقت با فرناز صحبت کرد . عاقبت فرناز گفت بالاخره میخوای چیکار کنی؟
مطمئن باش تا آخر صبر نمیکنم . من ظرف همین دو سه روز آینده کار رو تموم میکنم. راستش دیگه ظرفیتم
تکمیله. میخوام خودم رو از این همه اضطراب و فشار و حقارت راحت کنم.
آره باید کاری بکنی. اینطوری این ترم مشروط میشی. توهمه اش داری حرص میخوری و گریه میکنی.
ببین فرناز فردا قراره کامبیز بیاد دم دانشگاه ...
واسه ی چی؟
درست نمیدونم. اما انگار چیز مهمی میخواد بگه. ساعت 3 میاد.
فرناز در سکوت به چشمهای یلدا خیره بود...
یلدا ادامه داد .فردا آخرین روزیه که من اونجام.
یعنی چی؟
فردا بعد از شنیدن حرفهای کامبیز میرم خونمون. اما پس فردا میرم خونه ی حاج رضا . میرم که
باهاش حسابی صحبت کنم.
راجع به چی ؟
همه چیز.
نظرات شما عزیزان: